مارس 6, 2010

خيلي وقته اينجا ننوشتم.ااينجا مال روزهايي بود که تازهخ جدا شده بودم.تازه عاشق شده بودم.تازه با صنم خواهر کوچيکم هم اتاق شده بودم.تازه پنهان شده بودم.اره روزهايي بود که ساعتها درباره شوهري که وجود نداشت،براي همکارانم حرف مي زدم.تجربه هاي ريز ودرشت سرم را شلوغ کرده بودودلم ميخواست از همه رازهاي پنهان ولذتهاي ناتمامم بهره ببرم.از اوربيتالي مي نوشتم که به تنهايي روح مي بخشيدوداشتم بهترين هاي عاشقي را با او تجربه مي کردم.حالا اوربيتال نيست.از شوهر سابقم بجز رواني بودن زن جديدش و مردن بچه اش در شکم زنش خبري در دست نيست.الان سرم خلوت است وبجز دلتنگيهاي گاه وگاه وشعرهاي بي وزن وقافيه وسرچ وتحقيق چيزي ندارم.امدم عرض ادبي بکنم به گذشته!

خانه جديدم اينجاست:

www.molokool.blogfa.com

پنج شنبه‌هایی تازه

آوریل 17, 2009

رئيس با اون لپهای گردش توی مقنعه ای که از ترس خدا محکم صورتش رو دربرگرفته، نگاه مهربانی بهم مي کنه ومی گه: من خيلی صحبت کردم ولی…ببخشيدها مجبور شدم يه چيزی بگم! آخه قبول نکردن…آخرين راه بود…گفتم ام اس داری. گفتم که بخاطر يه روز دانشگاه رفتن ونيومدن سر کار، با فشاري که بهت مياد ممکنه هيچ وقت نتوني بيای. خنديدم وگقتم:خوب نتيجه…سرشو میندازه پايين ومی گه: قبول نکردن. بايد پنج شنبه ها تا ۷:۳۰ بمونی وبعد شروع می کنه به دادن راه حلهای نيمه غير قانونی. دوشنبه ها نيا، مرخصی بگير.آخر وقت پنج شنبه استعلاجي بيار. بزار با رئيس کل حرف بزنم. تو برو بگسي يکی برات کارت بزنه.همه راههای در رو رو رديف می کنه و من غصه دار روزهای باقی مانده تا پنج شنبه را مي شمارم. مصيبت می گيرم. چهارشنبه شب زود مي خوابم،از لج خودم وازترس 12 ساعت کار فردا، آمپولمو نمی زنم. ولی يادم مياد يک هفته است که آْمپول نزدم. ياد شبهايی ميفتم که عماد مرتب تزريقاتمو چک می کرد تا از زيرش در نرم. بعضی وقتا الکی بهش می گفتم، زدم! بعضی وقتا هم باور نمی کرد و با بساط آمپول ميومد بالاسرم. حالا کسی چکم نمی کنه، منم حالی به حولی و دودره بازی با سرنگ…نتيجه اينکه شب عماد مياد تو خوابم با يه عالمه خاطره خوب وبامزه…با همون لبخندهای مخصوص آشتی کنون و همه لذت منحصر به فرد…
صبح خوبی شروع می کنم. يه عالمه کتاب و جزوه می بندم به خودم که ۱۲ ساعت علافی را پر کنم. اينهمه تحقيق ومقاله وترجمه وکتاب وجزه، واسه ۱۱ واحد پيشنيازبی ارزش… رسما بيکارم. همکارهايی که تک وتوک هستند، سر می زنند. اکثرا به ارادم احسنت می گن. هی تشويقم می کنن، هی باريکلا میگن. اين وسط بعضيا هم میگن: درس واسه چی می‌خونی؟ به چه دردت می‌خوره؟ چه حوصله ای؟ برو خوش باش. هرچی فکر می کنم تا خوش بودنشون را باناخوش بودنم مقايسه کنم، چيزی دستگيرم نمي شه….
يکی خاطره می گه از دوران کارش تو وزارت خونه، که تو روز ۲ دقيقه کار مفيد داشتن. که هرکدوم يه سيستم داشتن و تمام برنامه های تلويزيون را ازاونجا می ديدن و اينترنت بازی واسمش بود وزارت فناوری واطلاعات… اون يکی از دانشجويی میگه که نماينده بود با اسکورتش فقط سر جلسه امتحان اومد وبا يه عالمه سفارش قبوليشو گرفت. يکی هم برام کيک و شير مياره که اگه گشنم شد، کم نيارم.يکی اس ام اس میده تا روحيه بگيرم. يکي زنگ می زنه و…
همه يه عالمه حرف دارن ومن بزرو ۵۰ صفحه درس می‌خونم. فقط می‌خونم….در کل خيلی وحشتناک نبود. شايد چون تصور خيلی ترسناکی داشتم، راحت تر گذشت. شايد چون دوستان تو اين دوازده ساعت هوامو داشتن..
فردا ناهار خونه يکی از بچه های ام اسي، دعوتيم. هنوز به ريش وسبيلم هم دستی نکشيدم. بايد يه دستگاه چمن زنی بگيرم…
فقط ۴۵ دقيقه ديگه، به لحظات ملکوتي بای بای با قی مانده است…

فرداها…

آوریل 1, 2009

توی درسهامون چیزی می خونیم به اسم ریسک گریزی،به این معنا که درجایی ریسک بکنی که بیش ازون بازدهی داشته باشی.توی سال جدید این یکی ا ز سربرنامه های مهمم هست.اینهم برای کنترل کله خریهای من که خیلی از دوستام خیلی نگرانم می شن.تعطیلات به سرعت داره به لحظات پایانیش نزدیک میشه،منم هی تند تند برنامه های بعداز تعطیلات را مرور می کنم.وقتی که برای درس باید بزارم ووقتی که باید صرف کارهای متفرقه بکنم ،تحقیق وکار عملی و ترجمه و…درین مسیر هی خودم را نقد می کنم ببینم چه مسیری را دارم اشتباه می رم.سال خوبی بود یا نبود ،بماند.اگر طلاق و دل کندن داشت،دوست داششن را هم تجربه کردم.اگر آدمهای پدرسوخته اومدن،آدمهای باشرف وبا مرام هم بودند.اگر یه برنامه نتیجه نداد،تویه جای دیگه رشد کردم…
بعضی وقتا،پات به یه سنگ ریزه می خوره ومثل ویجی تو فیلم قانون،یهو می پری به ده سال بعد.ولی من به ده سال بعد نرفتم.یهو چشم باز کردم ودیدم چیکار که نکردم!مثل روزهای جمعه عصر،وقتی آهنگ کذایی اخبار سیاسی پخش می شد وعذاب وجدان همه گناهای کرده و نکرده رو دلم انبار می شد.بعد نگاه می کردم به مشقهای ننوشته ودرسهای نخونده وبدو بدو می رفتم سراغ خدا!!سرسجاده می نشستم ومی گفتم که جبران می کنم.حالا خدا نیست که با آل یاسین و طاها حسابمو صاف کنم.حالا باید تو آینه زل بزنم به خودم وبگم،می دونی داری راه اشتباه را می ری،بس کن!اگه می خوای اون چیزی را که دوست داری،ازدست ندی،بس کن.
عسل خواهر کوچیکم،تند وتند ازم عکس می ندازه،فکر نکنین بخاطر مدل جدید موهامه،یا آرایشی که کردم!نه به جون شما!گفتم هی خوام یه نمایشگاه از عکسهای مضحک خانوادمون بزنم،حالا از من مضحک تر پیدا نکرده!
– از دست گلی که داده بودی، عکس گرفتم.
– ما امروز می ریم 12 به در،اشکالی نداره که؟
– دوروز گدشته خیلی استرس داشتم.برای کسی که برام خیلی عزیز بود،نگران بود.برگشته و من نمی خوام دوباره رفتنش را ببینم.

عیدانه

مارس 26, 2009

وقتی به طرف جنوب به راه افتادیم،قلبم فشرده میشد.انگار با دورشدن از شهر، تمام متعلقات از من کنده می شدند.بازم اوربیتال رابا بی صبری رنجونده بودم وحالا که فاصله جان می گرفت،بغض پرپر می زد. با اس ام اس های پر محبت وصدای گرمش تن به جاده دادم،تانرم نرمک به مقصد برسم.رسیدیم واولین کار،دیدن تارا بودو حرفهای به دل مانده و فکر های به گل مانده!وبازار داغ چه کنم ها!
روز عید شد .خان داداش که تنها از آل ما دراینجا مانده با زن وبچه آمدند.شهره بدون شوهرش آمده وامسال بی دغدغه سال تحویل را پیش ما می ماند. ناهار سبزی پلوبودو نوه های طویل با قد 190 تا 170 و عریض از 70 کیلو تا 100!مثل همیشه موقع سال تحویل،صنم گریه می کرد،ایوب سشوار می کشید،بابا شلوارمی پوشید،رزیتا آرایش می کرد،احسان تو آرایشگاه بود وخلاصه بجز زنداداشم که پا دردداشت،هیچ کس پای سفره نبود.ولی خندیدیم ورقصیدیم و مثل سالهای تجرد،لباس مرتب پوشیدیم وعکس انداختیم.سروصورت هم را بوسیدیم و ارزوهای قشنگ کردیم. بعد یک سری رفتن عید دیدنی و یک سری ماندن برای پذیرایی از بازدیدکنندگان.من طبق معمول برای عید دیدنی نرفتم،بس که ال عماد منو ازین سنن زده کردند.حوصله نگاه مهربان وترحم آمیز فامیل را برای تلاقی طلاق و ام اس نداشتم.همان شب برای امید پسرداییم که خدای مسخره بازیست،چایی ریختم وگفتم یالا منو پسند کن که وقت ندارم!هی گفت من قصد از دواج ندارم،اگه خوب بودی که عماد طلاقت نمی داد ومن کوتاه نیومدم.حالا شرط کرده که لاغر شم وشاید نظرش عوض شد!ولی قیافه مهرداد دیدنی بود!با نامزدش اومده بود.دوران نوجوانیمون با عشق داغ کودکانه ای گذشته بودوگویا هنوز برای او نگدشته بود. هنوزکسی به او نگفته بود که من از همسرم جدا شده ام.وقتی سراغ عماد را گرفت و قصه جداییم را شنید،کپ کرد! ناراحت شد و می گفت چرا می خندی؟گفتم چون خوشحالم…و اون هاج وواج نگام می کرد.
دخترعمه ها آمدند با کوله باری از»چقدر بدبختیم!»وهی برای من دلسوزی کردند ومنم از خاطرات شیرین طلاق گفتم وتلخی زندگی مشترک.ولی دلم پر شده بود از عماد.با طعم تلخ کهنه 6 سال زندگی مشترک.از سال تحویلهایی پرازکسالت،تلخی،شادی وپارسال که پر بود از اشک….دراین مکان های نوستالژیک،تمام خاطرات زنده می شوند و برای پر کردن ذهنت،به رقابت می افتند.نیمه شب ،پرازدرد و حسرت بیدار می شوم وخیره به آسمانی که اینجا پرازستاره است،سیاهی را که از آن من است،جشن می گیرم…

مارس 14, 2009

زشت ترین پسر کلاس، که چه عرض کنم،زشت ترینی بود که تا حالا بین جوادها دیده بودم.اومد تو مسیر آویزونم شد ومخم رو خورد و کرایه هارا هم بزور حساب کرد.اصرار داشت که با هم کار کنیم.گفت من دوست مترجم دارم تازه از امریکا اومده و رشته ش مربوط به رشته ما می شه!منم گفتم دخترا که تو عالم دیگه سیر می کنن واینم که به اندازه کافی صفت منفی داره که روابط غیر درسی بوجود نیاد،می تونه واسه یه پروژه روش حساب کرد.بعدشم چند بار اس ام اس داد و من تحویل نگرفتم.کوروش مهربون… برام چندتا مقاله توپ فرستاده بود ، منم برای اون پسره عوضی ایمیلشون کردم که باهم روشون کار کنیم.بعدازون هیچ خبری ازش نشد.امروز تو دانشگاه به یکی از دخترا قضیه را گفتم.گفت همون که عینکیه؟ گفتم :آره! گفت اخه اصرار داشت با من کار کنه و گفت مقاله هاش آماده است ولی تو ترجمه شکل داره!پس مقاله های تورو می خواسته بده من ترجمه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

منم که پرید بودم ودل درد شدید…اونقدر حالم بد بود که تو دستشویی خوابم برده بود!از درد هیچی نمی فهمیدم.تو کلاس تنها نشسته بودم که یه پسر جغله اومد وشروع کرد به زر زن !که رشته ت چیه؟چی می خونی؟ چیکار می کنی؟منم که به اندازه کافی حالم بد بودوعصبانی بودم،گفتم:من حالم بده،لطفا اینقدر ازم سوال نکنید!یهو حالم بهم خورد و دویدم به طرف دستشویی که گفت:سال نوتون مبارک.سال خوبی داشته باشید.امیدوارم بازم ببینمتون!

به اندازه کافی از سادگی خودم عصبانی بودم که رفتم پیش استاد،تا مقاله هارا بهش دادم،گفت:اینارایکی دیگه از دوستاتون قبلا اورده وتایید گرفته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

اون لحظه ،چه حالی شدم!فقط سعی کردم با یه توضیح کوتاه،استاد را توجیه کنم.استاد توجیه شد،یه مقاله سنگین موند برای ترجمه من.ولی دزدی و رزلی تا چه حد؟تا کجا؟ نمی خوام نقش یک زن مظلوم و گول خورده رابازی کنم ،که مردها اغفالش کردن،که خود زنها هم کم بارم نکردن! ولی من زود اعتماد می کنم.بدبین نیستم،شک  نمی کنم و تا رفتار ناشایستی نبینم،قضاوت نمی کنم.وقتی هم رفتار نا مطلوبی دیدم،خودم را سرزنش نمی کنم. معتقدم من انسانم و درچارچوب خودم درست رفتار کردم،اونها مشکل دارن!ولی تو این فیلتر،خواص می مونن!

اوربیتال، نه توهمه نه خیال! بیا بگو هستی که ! بگو که هروقت می خوام تصمییمی بگیرم، کمکم می کنی، وقتی خسته م به دادم می رسی،وقتی دلم می گیره،نازم می کنی و وقتی درد دارم،مرهم داری واسم…

من با جاریهام هم درچارچوب خودم رفتار کردم.مثل دوتا همسایه که دوستای خوبی هم شدیم.الان هم رفیقیم…ولی عماد هم به بهترین نحو ازش جدا شدم.بدون دردسر،بدون دلخوری،ولی ارتباط با اون همیشه دردسرزاست…

sun light

مارس 12, 2009

رها ، خسته بود.هم روحی هم جسمی،رها دلش نمی خواست تن به تقدیر نا خوشایند ناتوانی بده،رها گفت من از کبری چیم کمتره که نتونم تصمیم بگیرم.؟؟؟رها با کبری درونش حرف زد..بهش گفت باید اول کمی با خودش خلوت کنه.رها رفت خونه خواهرش تا ازمحیط دور بشه و در یه محیظ اروم قرار بگیره.رها اونجا لباس لختی پوشید،پای ماهواره دراز کشید وهی شبکه ها را جک کرد.ماکارونی چرب خورد.بدون ترس از کالریها و مقاله هایی که باید دربارشون تصمیم می گرفت…بدون ناز کشیدن صنم و چشم غره های بابا!رفت یه مانتو خرید .رها می خواست فکرشو رها کنه.فرداش سرکار نرفت بدون ترس از رئیس.سفت و محکم گفت به یه ورم!ساعت 8 یه کلنوزپام خورد و تا 11 خوابید.بعد بدون اینکه فکر کنه،رفت آرایشگاه.همون لحظه تصمیم گرفت موهاشوکوتاهترین حد ممکن بزنه!بعذ سان لایت دودی استخونی کنه! وعلیرغم نگاه مضطرب آرایشگرها این کار را کرد!حالا رها چه جیگری شده بماند…بعد خودشو رسوند به آغوش گرم اوربیتال…وهر چی نگاه می کرد می دید که این ماه شب 14 که کنار خورشید تابان خوابیده و شدن کهکشان راه شیری،باید فقظ نگاش کرد.خدا چه کیفی کرد که تورا آفرید….
خلاصه بعداز مدتها با هم بودیم وبسی لذت بردیم.تو این دغدغه های دم عید ، وقت واسم گذاشتی…مرسی . چقدر می خواستمت و نمی دونستم.امروز هم کلی برنامه فرحبخش دارم.دیدن جاریهای سابقم و بعدشم احتمالا دیدن اوربیتال وبعدشم شام با بروبچ ام اسی.
همه مشکلاتم را نوشتم وبراشون برنامه ریزی کردم.باید رژیم سبزیجات بگیرم.یکی از سخت ترین برنامه هامه.باید یه کم اماده شم بعد شروع کنم….

سمنو پزون

مارس 6, 2009

پارسال تو همچین شبی، بزرگترین تصمیمات سال را گرفتم. همین موقع ها بود که تصمیم گرفتم هرگونه وابستگی و عادت را ترک کنم.اینکه آدمها قرار نیست تا ابد با هم بمونن.اینکه تلاشم را برای لذت بردن از زندگی بکنم.اعتماد به نفسم را خیــــلی بالا ببرم واینکه یکبار بیشتر به دنبا نمیام.اینکه مسیر زندگیمو مشخص کنم. شبیه 17 ساللگی که پای همین سمنو هم می زدم و تصمیم گرفتم هرگز عاشق نشم. اون موقع مهرداد پسر داییم با اون تیپ هالیوودی و دختر کشش و اون سجده هایی که برام می کرد،منو درگیر کرده بود.ولی عاشق نشدم. خیلی دوسش داشتم ،ولی عشقی که معنای از خود گذشتگی می داد، برای من بی معنی بود.تصمیم گرفتم با احساس باشم،نه احساساستی.وپارسال تصمیم گرفتم،نترسم!هرزندگی مشکلات خاص خودش را داره ومن باید مسیر درست را طی کنم و خودم را سرزنش نکنم.امسال می خوام روی خواسته های بزرگ تمرکز کنم.دیگه محدودیتی ندارم،عماد نیست تا مثل یه کوه یخ،انگیزه های داغم را آب کنه!شاید خستگی خیلی آزارم بده…ولی خوب همیشه که خسته نیستم!باید انرژیم را تنظیم کنم که آخر هفته کم نیارم.امسال هم خوش گدشت…هیس هیس ،همون همکار حشریم،اومد وهی گندمها آسیاب شده را می چلوندیم تا شیرشون دربیاد وهی حال می کرد.ولی خیلی زود رفت.عماد نبود تا با غرولند منو به خونه ببره،یا خط و نشون بکشه!حسابی شلوغ پلوغ بودیم.شب خیلی ها موندن،بابا خیلی قیافه گرفته بود.فکر کنم داره یه اتوبان می سازه برای فرستادن ما به مبدا با سرویس ایاب و ذهاب! شیدا و خواهراش و پدرش اومده بودن.حالش بهتره ولی ای تی پی تشخیص دادن و همیشه در معرض خطره!خواهرش از کانادا اومده بود که ام اس داره،پدرش تحت درمان شیمی درمانی هست بخاطر سرطان لنفاوی!مامانشم سکته کرده واز بیمارستان چند روز پیش ترخیص شد.ولی وقتی شیرین خواهرش می گه:به بابا گفتم شوهرم هنوز از کانادا برام پول نفرستاده، بابا می گه:چیزی که زیاده پول!یه چیزی بهت بده که ما نمی تونیم بهت بدیم!خوب واقعا وضع مالیشون خوبه ولی اصلا اهل بریز به پاش نیستن وحتی گاهی خسیس هستن.دیشب معصومه،دختری که میاد گاها دو هفته خونمون می مونه وکارهای خونه را می کنه،طبق روال هرسال اینجا بود.همون که 26 سالشه و دانشجوی حقوق سراسری ساوه است!یه تکه ماه.داشت سمنو هم می زد وما همه سرگرم مهمونها و بگو بخند.که یکباره جیغ سارینا خواهر زاده م بلند شد. سر وصل شیر گار ترکیده بود و معصومه شیر گازرا بسته بود ولی ترسیده بود.خیلی ترسیده بود.شاید تو اون لحظه تنهایی خودش را حس کرده بود.تا یک ساعت دندونهاش بهم می خورد و خواهرم دستش را گداشت لای دندوناش و حسابی گاز گرفت.آخه قفل شده بود.حدود یک ساعت همه از بچه ها تا بزرگا دورش بودی تا آروم شد.دلم نسوخت،کباب شد.این دختر باید الان برای یه عشق یا یه زندگی شیرین فکر می کرد.نه به سمنوی ما و ظرفهای کثیف خونه ما!هرچند ما خیلی هواشو داریم،خرج دانشگاهش که شبانه است را می دیم.وسایل خونه بهش می دیم و نمی زاریم وقتی خسته است حتی ظرف بشوره…ولی تو اون لحظه چقدر احساس تنهایی کرده بود.می خوایم واسش تولد بگیریم و لباسهای عید بخریم چون هرچی بهش می دیم،می ده به مامانش…

چه حالی می کنم با این تنهایی…فقط من وچند تا ساروکبوتر بیداریم وتو بالکن به هم نگاه می کنیم.سپیده داره قرآن می خونه و بقیه خوابن.

 

 

 

 

just a moment please

مارس 4, 2009

دلم نمی خواد بگم خستم،سرم شلوغه،زبونم سنگینه و حتی دوهفته است اوربیتال را ندیدم.این یعنی فاجعه!

جدای از اینها،زندگیم جهت داره.سر فلش را هم دارم به جاهای خوب می چرخونم گاهی کج می ره ولی خوب در مسیر میفته.فردا سمنو پزون داریم.به جای همتون سمنو هم می زنم. امشب هم قراره شیرین از اصفهان بیاد.دوست دوره راهنماییم!الان هم کلاس زبان نرفتم چون شدیدا خستم.بایدجلوی دوست قدیمیم ابرومند ظاهر بشم!آخرین خبر!از جاری جونم که عماد رفته خواستگاری یه دختر سرهنگ.انگار باهم دوستن!وای الهی…تصور عماد پای تلفن که یواشکی حرف می زنه و لاس می زنه وهی وسطش  می گه من فقط به خدا توکل کردم!!!! خیلی باحاله!

فوریه 27, 2009

شنبه ها از ساعت 5 صبح تا 9 شب درگیر دانشگاه هستم. این یک روز براحتی انرژی کل هفته رو می گیره وباید با یه برنامه ریزی بتونم جسمم را با برنامه هام هماهنگ کنم.شنبه صبح یه کنفرانس دارم که نمره نداره!نمی دونم چه مرگم بود قبول کردم!من که لیسانسم این رشته نبوده،برام سخته!واژه ها ناآشنا و سنگین…

ساعت 1 کلاسمون تموم می شه و تا 5:30 کلاس ندارم.دوتا دختره هستن که مثلا رفیق شدیم.مونا،شبیه خواهرشوهر منگل سابقمه!چونه دراز وعینکی .من وانمود می کنم یه دختر ترشیدم و مثلا باهاشون همدردی می کنم.می خوام یه بار تو زندگیم امتحان کنم ببینم می تونم درباره خودم چیزی نگم؟؟؟تمام فکر وذکرشون یافتن شوهره!تو سرما منو می کشونن تو حیاط ناهار بخوریم ومن فکر می کنم برای تنفس هوای باحاله!نگو می خوان آمار پسرهارا دربیارن!می رن تو دانشکده های دیگه سرک می کشن ومانور می دن،اوج فاجعه این بود که می گه:بچه ها بیاین بریم دانشکده های دیگه دستشویی هاشونو ببینیم!!!!!دانشجوی فوق لیسانس چه پروژه های تحقیقاتیه سنگینی به عهده داره!تو کلاس من جلو ی شینم و اونا اصرار که بریم ته کلاس که استاد نبیندمون و پسرا را ببینیم.می رن بالای نرده ها ورود وخروج را چک می کنن.هر کدوم یکی را نشون کردن .ده دقیقه مونده تا استاد بیاد می رن تو راهرو قدم می زنن و من حس میدون انقلاب بهم دست می ده و تو این ده دقیقه،مونا خندون میاد تو که باهاش دوست شدم!متولد 58 و اهل قزوین.لیسانس حقوق داشته و الان صنایع می خونه و …. اهان راستی! گفت رنگ لاکت به تیپت نمیاد…

خلاصه فکر می کردم دوره ببخشید خانوم ساعت چنده؟ و بعدشم دوست شدن گذشته! دوستی های تاکسی منشانه و کامیونی صفت چنگی به دلم نمی زنه!

بزار خوش باشن!ازما که گذشته…آسه میرم و آسه میام.حتی همکلاسیهامو نمی شناسم.حوصله دوستای جدید ندارم.به اندازه کافی دوست خوب دارم.مگه نه؟

شیدا…دختری قوی وزیبا.به قول عماد»full» !یعنی همه چی تموم! اینجارا نمی خونه،10,ولی فروردین قراره عروس شه، از حسودی لباس سفید عروسی ،تمام پلاکتهای خونش از بین رفتن.دیروز کلی گریه کردیم.من وخواهرام…برای عروسی که داره کورتون می گیره و لباسش واسش تنگ خواهد شد!لباسی که خودش طرحشو داده بود و روش کار کرده بود…دیروز دلم می خواست خدایی باشه تا التماسش کنم که خوبش کنه!همسن منه و یار غار صنم.صنم یا تو بیمارستانه یا توخونه داره نماز می خونه وگریه می کنه.

فوریه 22, 2009

زندگی خیلی سریعترازاونی که بخوام نگهش دارم پیش می ره!درس،کار،دانشگاه،رفت و آمد،کلاس خصوصی زبان ،کلاس موسسه زبان،رفع ورجوع برخی روابط،اسباب کشی،گرون شدن داروهای ام اس وفردا با اومدن بابایی تکمیل می شه!شبها از اوج خستگی قبل از رسیدن عقربه ساعت به 10 خوابم می بره…ندارو این روزها گم کردم،نتونستم دوست خوبی براش باشم.برای اوربیتال یه ملکول ویروسی بودم ،برای ایوب خاله خوبی نبودم،برای صنم شنونده خوبی نبودم،خیلی ها بهم گفتن بی معرفت ولی واقعا شرمندم.این روزها باید کاری می کردم…دلم می خواد
چشمام را ببندم وفارغ از محدودیت مکان،بدون توجه به عقربه های بیرحم زمان،بدون نگرانی از امتیازات اجتماعی،بدون ترس از دست دادن ساده ترین حقوق شخصی….فقط برای 24 ساعت….شدیدا نیازمندیم.
تو این همه دغدغه و مشغله،هی می گم چه خوب که عماد نیست که نگران شام ونهارو هیئتهاش باشم.بعد یهو دلم پر می کشه برای موکت قرمز آشپرخونه جایم که سه تایی با چادرهای گل گلی روش ولو می شدیم و مسخره بازی درمیوردیم وس.ک.س شوهرامونو مسخره می کردیم.پشت سر قوم شوهر رجز می خوندیم وصدای عماد که داد می زد و می گفت:ترترررررررررررر بیا تو دل برتر.جاریهام چشمک می زدن ومی گفتن برو وقت دادنه!وعماد ان وقتها شوهر خوبی می شد…مرد خوبی می شد وهمه خاستنیهارا به من هدیه می داد…
بعد یهو یاد همه تلخیهایی میفتم که ذهنم ناخوداگاه پس زده بود .به خاطرات خوبم لبخند می زنم وخاطرات بد را پنهان می کنم برای روزمبادا.برای پرشدن توشه راه!حسرت وتنهایی را میسپرم به دست زمان…